ایکسمن
داستان هیولا و انسان
(بخش اول)
"به قلم علی خمسه"
در دههی 80، سینمای کمیکبوکی بعد از اکران شدن «Batman» اثر تیم برتون[1] با یک تحول عظیم روبهرو شد. در سال 1989، Batman برتون با فضای تیره و لحن نسبتاً خشن باعث شد که فیلمهای کمیکبوکی جدی گرفته بشوند و به کمیکبوکها به عنوان یک منبع بسیار بزرگ اقتباس توجهی ویژه بشود. بعد از اکران Batman، بسیاری از کمیکهای قدیمی راه خود را به سمت پرده نقرهای باز کردند، و تعدادی دیگر نیز بعنوان سریالهای انیمیشنی با مخاطب خود ارتباط برقرار کردند. یکی از کمیکهایی که در دههی 90 با سریالی بسیار محبوب خود را به موج جدیدی از مخاطبان معرفی کرد، «X-Men» بود.
سریال X-Men در طول 5 فصل پخشش مخاطبان جوان خود را با خطرهای متفاوت و قهرمانهای متفاوت آشنا کرد و در تمام این مدت آنها را به «همزیستی در کنار ناشناخته» دعوت میکرد. در سریال، اعضای ایکسمن و پروفسور چارلز اگزویر[2] نماد همزیستی بودند. آنها انسانهایی جهشیافته با قدرتهای متفاوت بودند که در چشم باقی انسانهای عادی به صورت هیولا دیده میشدند. چارلز اگزویر و گروهش با درک این تفاوتها سعی داشتند که اثبات کنند با دیگر انسانها تفاوتی ندارند و آنها را به همزیستی دعوت کنند. در مقابل چارلز اگزویر، اریک لنشر[3] یا مگنتو[4] قرار دارد که تصمیم گرفته با جهشیافتههای زیردستش با انسانهای عادی همان رفتاری را بکند که با همنوعانش شده. اکثر تقابلهای درون سریال نیز از جدال چارلز و اریک و تفاوتهای دیدگاهی آنها نسبت به وضعیت دیگر جهشیافتهها ناشی میشد.
سریال تا سال 1997 به پخش خود ادامه داد و مخاطبان زیادی که شاید تا پیش از این با سری کمیک X-Men آشنا نبودند را با دنیایی جدید و شخصیتهای جذاب روبهرو کرد. در این مدت، سینمای کمیکبوکی با مشکلات زیادی روبهرو شده بود. قسمت دوم سری بتمن برتون، «Batman Returns»، با جهتی که استودیو دوست داشت این سری برود به مشکل برخورده بود و بنابراین بهجای برتون، استودیو کارگردان دیگری، جوئل شوماخر[5]، را برای قسمتهای بعدی استخدام کرده بود که باعث شد سری فیلم از لحن جدی و تاریک خودش فاصله بگیرد و تبدیل به فیلمی «برای کودکان» بشود.
زمانی که فیلمهای شوماخر با وجود داستانهای سادهتر و فضای رنگیتر و مشکلات بسیار زیاد کارگردانی با موفقیت مالی روبهرو شدند، موج دیگری در سینمای کمیکبوکی به راه افتاد که باعث شد دوباره فیلمهای کمیکبوکی به فیلمهایی مختص کودکان بدل شوند که استودیوها بدون کوچکترین تفکری آنها را بسازند و پخش کنند. این روند منجر به نابودی کامل سینمای کمیکبوکی تا اواخر دههی 90 شد و بنظر میرسید که دیگر راه برگشتی برای سینمای کمیکبوکی به دوران سری بتمن برتون وجود نداشته باشد. با اینحال، فیلمهای کمیکبوکی با وارد شدن به هزارهی جدید راه امید دیگری را برای خود پیدا کردند.
در سال 1998، استیون نورینگتون[6] فیلمی با نام «Blade» را بر اساس کمیکی به همین نام از Marvel میسازد. با وجود اینکه فیلم با مشکلات زیادی از نظر داستانی روبهرو بود، ولی با صحنههای خونین فراوان و فضایی تاریک توانست باری دیگر مخاطب بیتوجه به سینمای کمیکبوکی را به جلوی پردهی نقرهای بکشاند. با اینحال، Blade در ظاهر تنها یک فیلم اکشن استاندارد دیگر بنظر میرسید. در فیلم شخصیتهای جذاب زیادی وجود نداشتند و فیلم از نظر احساسی نمیتوانست زیاد با مخاطب خود ارتباط برقرار کند. با اینحال با توجه به خطی که سینمای کمیکبوکی در حال طی کردن بود، اکران شدن فیلمی که بتواند اینگونه صحنههای اکشن جذاب و خونین را کنار یکدیگر بگذارد بسیار نکته بزرگی بود. با اینحال، وظیفه اصلی Blade شاید بیشتر از آن که ایجاد یک موج جدید باشد، هموار کردن راهی بود که در سال 2000 به اکران یکی از بزرگترین قلههای سینمای کمیکبوکی ختم شد: «X-Men».
برایان سینگر[7]، در سال 1995 با فیلم «The Usual Suspects» خود را به سینما معرفی کرده بود و بعنوان یک کارگردان جوان و با آیندهی روشن از او نام برده میشد. در سال 1998 و همزمان با Blade، او یک فیلم دیگر با نام «Apt Pupil» را کارگردانی میکند و خیلی زود مشخص میشود که سبک موردعلاقه او فیلم نوآر و ژانرهای تاثیرگرفته از آن هستند و همچنین مشخص میشود که سینگر علاقهی شدیدی به جنگجهانی دوم و فضای متاثر از آن دارد.
در نگاه اول بنظر میرسید که سبک موردعلاقه سینگر با فضای X-Men همخوانی زیادی نداشته باشد، چون فضای سریال انیمیشنی و کمیکها (به جز چند مورد استثنا) بسیار رنگارنگتر از فضایی بود که سینگر در The Usual Suspect و Apt Pupil نشان داده بود. به این دلیل، سینگر و فیلم باید به یک نکتهی تعامل میرسیدند. سینگر باید قدری از فضای فیلم نوآر و سایههای شدید دور میشد و X-Men نیز باید قدری جدیتر میشد و به دنیای سختگیر بیرونی واکنش نشان میداد. از این تعامل، در سال 2000، فیلمی عالی به نام X-Men زاده شد که سینمای کمیکبوکی را دوباره به اوج آورد.
نکات زیادی باعث شد که X-Men تبدیل به یک فیلم شاهکار بشود. اولین نکته، بحث فنی فیلم بود. فیلمهای کمیکبوکی در دههی 90 (بعد از Batman Returns) اکثراً فضایی بسیار شلوغ داشتند که با نورهای رنگارنگ و دشمنان آکروباتباز پر شده بود و برای همین به مخاطب اجازه نمیداد که روی صحنهای خاص تمرکز کند و یا از قدرت بازیگران یا بدلکاران لذت ببرد. زمانی که Blade اکران شد، این مشکل تا حد زیادی در فیلمهای کمیکبوکی حل شد؛ ولی مشکل دیگری به وجود آمد و آن تعداد زیاد صحنههای اکشن و طولانی بودن زمان آنها بود. اولین قدمی که برایان سینگر برای بهتر کردن تجربهی X-Men برداشت، کم کردن صحنههای اکشن از نظر زمانی و تعداد ولی بالا بردن کیفیت آنها بود. حال صحنههای اکشن در طول فیلم پخش شده و حتی کوتاهتر از اندازهی عادی بودند ولی برای هرکدام از آنها زمان زیادی صرف شده بود و برای همین هر لحظهی آنها بنظر جذاب و بیادماندنی میآمد.
نکته دوم، انتخاب بازیگران فیلم بود. با وجود اینکه فیلمهای کمیکبوکی پیش از این نیز اثبات کرده بودند در انتخاب بازیگران قدرتمند هستند (برای مثال انتخاب مایکل کیتون[8] و جک نیکلسون[9] برای بازی در فیلم Batman برتون) ولی در X-Men مشکل دیگری وجود داشت. سریال انیمیشنی دههی 90 مخاطبان زیادی را تربیت کرده بود و برای همین انتخاب اشخاصی که بتوانند نقشها را مانند چیزی که سریال تصویر کرده بازی کنند کار بسیار سختی بود. مخاطبان از فیلم انتظار داشتند که دقیقاً همانطوری ساخته شود که سریال ساخته شده بود، و در اینجا برایان سینگر با آنها مخالفت میکند و به سراغ بازیگرانی میرود که در کنار شباهت ظاهری، از قدرت بازیگری بالا برخوردار باشند. ایان مککلن[10]، پاتریک استوارت[11]، هالی بری[12] و ربکا رومین[13] برای نقشهای فرعی مهم انتخاب شدند ولی بزرگترین ریسک سینگر انتخاب هیو جکمن[14] بعنوان محبوبترین شخصیت سریال و کمیک، ولورین[15]، بود.
هیو جکمن، در دههی 90 بیشتر بعنوان یک بازیگر موزیکال برادوی شهرت داشت و به این دلیل بنظر نمیرسید که بتواند از پس نقش ولورین بربیاید؛ اما سینگر با کمک فیلمنامه نویس دیوید هیتر[16] شخصیتی را خلق کردند که هیو جکمن بهترین گزینه برای به نمایش کشیدن آن بود. شخصیت ولورین درون فیلم با شخصیت ولورین سریال و کمیک تفاوتهای زیادی داشت. ولورین درون فیلم، در کنار ظاهر هیولاوار و خونخوارانهاش، یک انسان بود که مانند دیگر انسانهای عادی اشتباه میکرد، برای دلگرمی دادن به همراهانش در کنار آنها میایستاد و حتی به دیگران اجازه میداد که جلوی او احساساتشان را بروز بدهند. این تغییر در شخصیت باعث شد که بازیگری مانند هیو جکمن که در کنار ظاهری خشن میتوانست مردی احساساتی را بازی کند، بهترین انتخاب برای نقشآفرینی ولورین باشد.
در کنار بازیگران، برایان سینگر فضای فیلم را تاریکتر از نسخهی سریال خلق کرد و آن را تا جای امکان به دنیای واقعی نزدیک کرد؛ ولی با این حال مهمترین نکتهی سریال را با خود به درون دنیای فیلم آورد: جدال مگنتو و چارلز اگزویر بر سر جهشیافتهها و انسانها. در فیلم این نکته با تمرکز بیشتری بررسی میشود و دیدگاههای هر دو طرف با چالشهای مختلف روبهرو میشود. مگنتو ادعا دارد که انسانهای عادی و جهش نیافته تا ابد به انسانهای جهشیافته بعنوان هیولا نگاه میکنند و تا زمانی که خودشان جهشنیافتهاند نمیتوانند با مشکلات جهشیافتگان روبهرو شوند، و چارلز اگزویر ادعا دارد که اگر انسانها با جهشیافتگان تعامل داشته باشند و آنها را بشناسند، در انتها به همزیستی خواهند رسید.
با اینحال، دیدگاه هر دو جبهه با مشکلات زیادی روبهرو میشود. مگنتو با انسانهایی روبهرو میشود که هیچ ترسی از جهشیافتگان ندارند و اگزویر با انسانهایی روبهرو میشود که با دیدن ولورین و دیگر جهشیافتگان از ترس پا به فرار میگذارند. با وجود مطرح کردن این دو دیدگاه، فیلم جواب مشخصی برای برتری یکی از آنها به دیگری نمیدهد و اجازه میدهد که خود مخاطب در این باره اظهار نظر کند و با دیگر مخاطبان بر سر برتری یکی از دیدگاهها بحث کند. این شاید بزرگترین هدیهای بود که برایان سینگر به فیلم و به سینمای کمیکبوکی داد؛ فیلمی که پس از اتمام آن باید دربارهاش بحث کرد و دیدگاههای مختلف را در آن مشاهده کرد.
فیلم در سال 2000 با موفقیتهای فراوانی روبهرو شد. هم مخاطبان عادی و هم منتقدان بسیار سختگیر از فیلم بسیار تعریف کردند و سینمای کمیکبوکی دوباره بر روی رادار مخاطبان سینما ظاهر شد. در کنار سینمای کمیکبوکی بصورت یک کل، خود سری X-Men نیز حال یک شروع بزرگ را عرضه کرده بود و با مخاطبان زیادی روبهرو بود که خواستار فیلمهای بیشتری بودند. برایان سینگر در سال 2003، کارگردانی دومین فیلم این مجموعه را نیز برعهده گرفت. فیلم «X2» از بحث دیدگاههای دو جبهه مگنتو و چارلز اگزویر عبور کرد و مخاطبان را با سوالی جدید روبهرو کرد: آیا تفاوتهای فیزیکی تنها چیزی است که میتواند باعث شود ما از یک نفر بترسیم؟
در فیلم دوم، دو شخصیت جدید معرفی میشوند: کرت واگنر (نایتکرالر)[17] و کلنل ویلیام استرایکر[18]. استرایکر که در فیلمهای آینده سری نیز بعنوان یک شخصیت منفی همیشه در صحنه حاضر میشود، در این فیلم نقشی بسیار مهمتر بر عهده دارد. در ابتدای فیلم نایتکرالر معرفی میشود و در اینجا سینگر از تکنیکهای سینمای وحشت استفاده میکند تا به مخاطب تصویر یک هیولای بدون احساس را بدهد که به دنبال شکار انسان است. در ادامهی فیلم، کلنل استرایکر معرفی میشود. استرایکر بعنوان یک کلنل نظامی مدافع حقوق انسانیت معرفی شده که به دنبال خنثی کردن تهدیداتی است که جهشیافتگانی مانند نایتکرالر امکان دارد برای انسانیت به وجود بیاورند.
هر چه فیلم جلوتر میرود، نقش این دو شخصیت بیشتر مشخص میشود تا جایی که در اواسط فیلم، نقشهای آنها بعنوان مدافع و هیولا تعویض میشود. سینگر در این فیلم، بحث همزیستی را که در فیلم اول مطرح شده بود دوباره پیش میکشد ولی نشان میدهد که همیشه هم از طرف جهشیافتگان و هم از طرف انسانها افرادی وجود دارند که این همزیستی را مشکل کرده و حتی جلوی آن را میگیرند. در اینجا مگنتو نیز فرصت بیشتری برای مطرح کردن دیدگاه خودش پیدا میکند و این بحث را پیش میکشد که شاید همزیستی قابل دسترسی یا حتی قابل درک نباشد. مانند فیلم اول، در اینجا نیز سینگر جواب مشخصی نمیدهد. همزیستی یا جدال؟ جواب این سوال دوباره بر عهدهی مخاطب است.
در این میان خود فیلم دوم از نظر فنی نیز دوباره دنبالهرو فیلم اول شده و صحنههای اکشن کم ولی با کیفیت بالا عرضه میکند و با انتخاب آلان کامینگ[19] و برایان کاکس[20] برای نقشهای نایتکرالر و کلنل استرایکر اثبات میکند که در زمینه انتخاب بازیگران بسیار قدرتمند ظاهر شده.
با موفقیت دوباره X2، بنظر میرسید که سری X-Men قرار است تبدیل به یک سری بینقص در سینمای کمیکبوکی تبدیل شود؛ ولی برایان سینگر در سال 2006، فیلم سوم را بدون آنکه یک خط داستانی مشخص کند رها میکند تا روی فیلم «Superman Returns» کار کند. بنابراین فیلم سوم به دست کارگردان سری اکشن/کمدی «Rush Hour»، برت رتنر[21]، میافتد و در سال 2006 قسمت سوم اولین سهگانه سری X-Men تولید میشود: «X-Men: The Last Stand».
فیلم سوم، بیشتر به فضای Blade بازمیگردد و فیلم سراسر صحنههای اکشن و شخصیتهای بدون احساس و تکبعدی میشود. شخصیتهای جهشیافتهی جدیدی که معرفی میشوند به اندازهی کافی پرداخت نمیشوند و شخصیتهایی که از دو فیلم قبل به این فیلم آمدهاند به سرانجام مناسبی نمیرسند. فیلم بیشتر از آنکه مانند دو فیلم قبل به دنبال ایجاد یک بحث میان مخاطب و فیلم باشد، به دنبال خلق صحنههای اکشن پر زرق و برق و طولانی است.
با اینحال، شاید درست نباشد که برت رتنر را تماماً مقصر این تغییر دانست. برایان سینگر مغز اصلی دو فیلم اول سری X-Men بود و زمانی که بدون کوچکترین راهنمایی سری را ترک کرد، تهیهکنندگان و نویسندگان مختلف مجبور شدند بر اساس داستانکهای بدون سرانجامی که او خلق کرده یا سرنخهای کوچکی که ایجاد شده داستان فیلم سوم را بنویسند و به این دلیل تصمیم گرفتند که به جای خلق یک پایان بد، یک پایان متوسط برای سهگانه اول X-Men بنویسند و در ادامه صحنههای اکشنی که سری برای آن معروف شده بود را بیشتر کنند. با این حال میتوان در میان سردرگمی حاضر در فیلم، بارقههای امید و جرقههای خلاقیت را مشاهده کرد.
در ابتدای امر، باید گفت که با وجود صحنههای اکشن طولانی و متعدد، فیلم به هیچوجه خستهکننده نمیشود. در صحنههای اکشن خلاقیت زیادی وجود دارد که باعث میشود هر کدام از آنها تجربهای متفاوت از دیگری باشد. در کنار صحنههای اکشن، فیلم همچنان فضای تاریک و واقعگرایانه دو فیلم اول را حفظ کرده و حتی در انتخاب بازیگران نیز دوباره ابراز قدرت کرده. کلسی گرمر[22] و وینی جونز[23] در نقشهای دکتر هنری مککوی[24] و جاگرنات[25] در بهترین حالت خود ظاهر شدهاند و تمامی بازیگران دو فیلم اول نیز باز در این فیلم بازیهای خیرهکننده از خود نشان دادهاند.
در کنار نکات فنی، باید گفت که در فیلم، باز سوالات مهمی در باب دنیای خلق شده سری مطرح میشود. در X-Men: The Last Stand شخصیتها با درمانی مواجه میشوند که میتواند جهشیافتگی آنان را «درمان» کند و در اینجا سوال مهمتری مطرح میشود که در دو فیلم قبل به آن اشاره نشده بود: آیا جهشیافتگی یک بیماری است که نیاز به درمان دارد؟ یا وضعیتی است که امکان دارد هر انسانی به آن دچار باشد و باید سعی کرد با آن همزیستی کرد؟ متاسفانه این سوال در فیلم زیر انبوهی از داستانکهای دیگر مدفون میشود و به اندازهی کافی به آن پرداخت نمیشود؛ ولی همین نشاندهندهی وجود یک تفکر درست در پشت فیلم است.
اولین سهگانه سری X-Men، با مشکلات زیادی در انتها روبهرو شد، ولی بدون شک تاثیری بر روی سینمای کمیکبوکی گذاشت که نمیتوان از آن چشمپوشی کرد. اگر فیلمهای کمیکبوکی امروزه جدی گرفته میشوند و اگر کارگردانهایی مانند کنت برانا[26] و جاس ویدون[27] در این سینما مشغول به کار شده و سبکهای مختلف را وارد این دنیا میکنند، شاید باید قسمتی از همواری راه آنان را مدیون برایان سینگر و سهگانه اول X-Men دانست.
[1] Tim Burton
[2] Professor Charles Xavier
[3] Erik Lehnsherr
[4] Magneto
[5] Joel Schumacher
[6] Stephen Norrington
[7] Bryan Singer
[8] Michael Keaton
[9] Jack Nicholson
[10] Ian McKellen
[11] Patrick Stewart
[12] Halle Berry
[13] Rebecca Romijn
[14] Hugh Jackman
[15] Wolverine (Logan)
[16] David Hayter
[17] Kurt Wagner (Nightcrawler)
[18] Col. William Stryker
[19] Alan Cumming
[20] Brian Cox
[21] Brett Ratner
[22] Kelsey Grammer
[23] Vinnie Jones
[24] Dr. Henry “Hank” McCoy (Beast)
[25] Juggernaut
[26] Kenneth Branagh
[27] Joss Whedon
منبع متن: pardisgame